دخترک توی هوای سرد و زیر هوای ابری
منتطر ایستاده بود انقدر عجله کرده بود که یادش رفت پالتویش را بردارد
از سرما میلرزید
گاهی دستانش را جلوی دهانش میاورد تا گرم شوند
نیم ساعتی میشد که ایستاده بود
بالاخره اومد
مثل همیشه نبود
رنگش پریده بود و صورتش آشفته بود
آرام قدم بر میداشت
دخترک دوان دوان خودش را به او رساند
سلام کرد...
ادامه مطلب